از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
بنده من! اگر ميدانستي چقدر دوستت دارم، توبه ميكردي و از اشتياقم ميمردي!
زمان توبه
از مواقع توبه، ايامالله است و يكي از ايامالله، شبهاي قدر است كه همه دست استغفار به آستان الهي بلند ميكنند و ميگويند «الهي العفو»
حديث دلسپردن، ص 65 (دكتر مرتضي آقا تهراني)
رساترين بشارت
از رساترين بشارتهايي كه درباره ماه رمضان وارد شده است نفرين پيامبر صلي الله عليه و آله است بر كسي كه در آن آمرزيده نشود.
المراقبات، ص 215 (حاج ميرزا جواد ملكي تبريزي)
يزيد بن معاويه بعد از حادثه كربلا به علي بن الحسين عليه السلام گفت: اگر من توبه كنم، قبول ميشود؟ امام فرمود: بله؛ اگر واقعاً توبه كني قبول ميشود. ولي او هرگز توبه نكرد.
توبه نصوح
محمدبن احمد ميگويد: از امام هادي عليهالسلام پرسيدم: توبه نصوح (خالص) چيست؟ حضرت در پاسخ من نوشت: اين كه باطن و درون(در مقام توبه) همانند ظاهر باشد؛ بلكه باطن از ظاهر، برتر باشد.
جهاد با نفس، ص 327 (شيخ حر عاملي)
توبه؛ باب الامان
استغفار يعني: طلب مغفرت و آمرزش گناهان از درگاه الهي، كه اگر درست و جدي انجام شود، باب بركت الهي را به روي انسان باز ميكند و او را به امان و لطف و توفيق ربوبي بهرهمند مينمايد و در پي آن، فتوح در ميدانهاي گوناگون حاصل ميشود.
از ملك تا ملكوت، ص 369 (سيدحسين تقوي)
شرايط توبه
توبه سه شرط دارد: اول ندامت و پشيماني از عملكرد گذشته. دوم: تصميم جدي بر عدم بازگشت. سوم: جبران كوتاهيها و تقصيرات آن.
سيري در سلوك عارفان، ص 62 (دكترسيدحسين ابراهيميان)
شرط قبولي توبه
يزيد بن معاويه بعد از حادثه كربلا به علي بن الحسين عليه السلام گفت: اگر من توبه كنم، قبول ميشود؟ امام فرمود: بله؛ اگر واقعاً توبه كني قبول ميشود. ولي او هرگز توبه نكرد.
(و هيچگاه موفق به توبه نشد، و از اينجا نادرستي اين عقيده روشن مي شود كه عده اي مي پندارند وقتي مي توانيم توبه كنيم پس چرا گناه نكنيم؟ غافل از اينكه خداوند اگر چه از روي رحمتش دري به سوي بندگان گشوده به نام توبه؛ اما از روي حكمتش تنها عده اي خاص را موفق به توبه مي كند كساني كه از روي جهالت و استضعاف فكري به گناه آلوده شدند.)
حكايتها و هدايتها، ص 205 (شهيد مرتضي مطهري)
توبه براي توبه
بايد در حال استغفار، حالت ظاهري و صورت و قلب و باطن بنده بسان گناهكاراني باشد كه از محضر خداوند بزرگ ـ كه به تمام اسرار آگاه است ـ طلب آمرزش و مغفرت ميكنند؛ زيرا اگر در حالي كه قلبش به غفلت و عقلش به نسيان و فراموشي مبتلاست و يا با حالت كسالت و سستي از خداوند ـ جل جلاله ـ طلب آمرزش كند، اينگونه استغفار، خود از جمله گناهان است.
ادب حضور، ص 350 (سيد بن طاووس)
تولدي ديگر
توبه، چرك و آلودگي قلب را ميشويد و زنگارهاي آن را ميزدايد اينجاست كه توبه كننده به درد و درمانش واقف شده، از گناهانش به در ميآيد؛ همچون روزي كه از مادرش متولد شده است.
صراط سالك، ص 177 (علي محيطي)
توبه؛ يك نياز همگاني
توبه، عبارت از رجوع و بازگشت از حال پستتر و پايينتر به مرتبه عالي و برتر از آن است و در عالم وجود جز ذات ذوالجلال كه غني بالذات است، موجودي يافت نميشود كه از هرجهت كامل بوده، نيازي به ترقي و تكامل نداشته باشد و اين است كه معناي نياز همگان را به توبه تصحيح ميكند.
اسرار الصلوه، ص 76 (ميرزا جواد ملكي تبريزي)
تأخير در توبه...
گناهان به منزله سموم قاتلهاند همچنان كه (آدمي) در سموم بايد مداوا كند پيش از آن كه او را هلاك كند، همچنين واجب است بر كسي كه گناه كند مبادرت نمايد به توبه، پيش از آن كه او را هلاك كند؛ پس تأخير توبه، گناه ديگر خواهد بود.
حق اليقين، ص 620 (علامه مجلسي)
راه محو گناهان
كسي كه توبه ميكند بايد آثار گناهان گذشته را از دل خود محو كند و محو آنها به طاعات و عبادات ميشود.
معراج السعاده (ملااحمد نراقي)
شوق برگشت
از وحي خداوند به داوود عليه السلام است كه فرمود: اي داوود! اگر آنان كه از من رويگردان شدهاند، ميدانستند كه چهگونه در انتظارشان هستم و چه مهري نسبت به آنان دارم و چهقدر مشتاقم كه معصيتشان را ترك كنند، از اشتياق من ميمردند و در راه محبتم، بند از بندشان جدا ميشد.
محمدبن احمد ميگويد: از امام هادي عليهالسلام پرسيدم: توبه نصوح (خالص) چيست؟ حضرت در پاسخ من نوشت: اينكه باطن و درون(در مقام توبه) همانند ظاهر باشد؛ بلكه باطن از ظاهر، برتر باشد.
المحجه البيضاء، ج 8، ص 62
قرب اليالله
همين كه انسان گردنكلفتي نميكند و در مقام عذرخواهي و اقرار به گناه برميآيد، يك مرحله به خدا نزديك ميشود.
نجواي عاشقانه، ص 91 (علامه مصباح يزدي)
دعاي آخر
الهي! اگر پشيماني در پيشگاه حضرتت توبه است پس من از همه پشيمانترم و اگر ترك گناه، توبه محسوب ميشود پس نخستين توبهكننده منم و اگر استغفار سبب ريختن گناهان است من در برابرت از استغفاركنندگانم.
صحيفة سجاديه (دعا در باب توبه)
به كوشش: رضا خورشيدي
تنظيم: جهرمي زاده_گروه دين و انديشه تبيان
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
روزي بود و روزگاري بود.
شهري بود به نام مدينه. شهر مدينه شهر پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بود. پر از باغ هاي زيبا بود.
روزي از روزها گذر كارواني به مدينه افتاد. اين كاروان از جنگ با ايران برگشته بود. شترهايش خسته بودند و افراد كاروانش خسته تر.
آنها از راه خيلي دوري آمده بودند. پدرها و برادرهايشان در جنگ شكست خورده يا اسير شده بودند.
رسم آن زمان اين بود كه هر طرف پيروز مي شد، اسيرهايش را به شهر مي آورد و به عنوان برده و غلام مي فروخت.
در ميان كاروان، زني بود به نام شهربانو. شهربانو دختر شاه ايران بود.
اما حالا اسير سپاه مسلمانان شده بود. شهربانو مي دانست كه وقتي به شهر برسند، فروخته خواهد شد؛ براي همين نگران و ناراحت بود.
وقتي از دور شاخه نخل هاي مدينه پيدا شد، سواران شادي كردند، اما اسيران غمگين تر شدند.
شهربانو، از دور سياهي نخل ها و خانه ها را ديد و ناگهان به ياد خوابي افتاد كه چند شب پيش ديده بود.
او در خواب ديده بود كه بانويي نوراني به او گفته بود: اي شهربانو! چيزي نمي گذرد كه لشكريان خليفه بر سپاه پدرت پيروز مي شوند و تو اسير دست آن ها مي شوي. ترس به دلت راه نده، زيرا كه در مدينه، تو فرزند عزيز من حسين را مي بيني. او تو را به همسري خود انتخاب مي كند. بدان كه خداوند بزرگ تو را براي او حفظ خواهد كرد.
با به ياد آوردن آن خواب، شهربانو آرام گرفت. در دلش آرزو كرد كه اي كاش در بيداري هم آن بانو را ببيند و از او كمك بخواهد.
هرچه بيشتر به مدينه نزديك مي شدند، شهربانو، بيشتر حضور آن بانوي مقدس را احساس مي كرد. انگار بانو در آن دور دست ايستاده و منتظر او بود.
شهربانو به گوشه اي از شهر مدينه خيره ماند، جايي كه حس مي كرد، بانوي نوراني منتظر اوست.
لحظه اي فكر كرد. به ياد حسين افتاد. از خود پرسيد: حسين كيست؟ آيا به راستي او را مي بينم؟
در اين افكار غرق بود كه كاروان به مدينه رسيد. آن ها از داخل كوچه هاي شهر مدينه گذشتند و به مسجد پيامبر رسيدند.
جلوي مسجد غلغله بود، مردم مدينه اجتماع كرده بودند. مخصوصاً زن ها و دخترها آمده بودند تا شهربانو را ببينند.
آن ها شهربانو را به هم نشان مي دادند و از زيبايي و شكوه او حرف مي زدند. وقتي شهربانو و ديگر اسيران را به داخل مسجد بردند، خليفه هم آمد. بعد از خليفه مردي وارد شد كه مردم به احترامش از جا بلند شدند.
بعضي او را « ابوالحسن » صدا مي كردند و بعضي ديگر « علي ».
خليفه جلو آمد. پيش روي شهربانو ايستاد. مي دانست كه او دختر شاه ايران است. مي خواست براي اسيرها تصميمي بگيرد. خليفه به چهره شهربانو نگاه كرد، اما شهربانو رويش را برگرداند و پدر خود را نفرين كرد كه چرا نامه پيامبر (صلي الله عليه و آله وسلم) را پاره كرده است.
او را نفرين كرد كه چرا آن روز حرف حق را قبول نكرده و مسلمان نشده است.
خليفه حرف شهربانو را متوجه نشد. شهربانو به فارسي حرف مي زد و خليفه فارسي نمي دانست.
فكر كرد شهربانو، حرف بدي زده است، ناراحت شد و دستور داد تا شهربانو را شلاق بزنند.
شهربانو، از خليفه ترسيد، خليفه خشمگين بود. شهربانو به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد.
در همين لحظه حضرت علي (عليه السلام) جلو آمد و رو به خليفه گفت: اي خليفه! اين زن حرف بدي نزده است، او فقط پدر بزرگش خسرو را نفرين كرد كه چرا نامه پيامبر را پاره كرده است.
با اين حرف، خليفه آرام شد. بعد پرسيد: اي علي، حالا با اسرا چه كنيم؟
حضرت علي (عليه السلام) فرمودند: بهتر است اين زن، را آزاد بگذاري تا از ميان جواناني كه در مسجد حاضر هستند، يكي را انتخاب كند، بعد آن دو را به عقد يكديگر در آوريم. در آن صورت اين زن، مسلمان مي شود و ...
خليفه قبول كرد. حضرت علي (عليه السلام) به شهربانو گفت: دختر جان، تو اجازه داري از ميان اين جوانان يكي را به عنوان همسر خود انتخاب كني.
شهربانو به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد، به همه نگاه كرد و ناگهان چشمش به جواني افتاد كه از همه بيشتر به بانوي نوراني شباهت داشت.
انگار قبلاً او را ديده بود و گويي هزار سال او را مي شناخت.
شهر بانو پيش رفت و آن جوان را نشان داد.
آري او كسي نبود جز امام حسين (عليه السلام)، فرزند حضرت علي (عليه السلام) و فاطمه زهرا (عليها السلام).
مردم شادي كردند.
حضرت علي (عليه السلام) جلو آمد و رو به پسرش گفت: حسين جان! با اين زن ازدواج كن و او را عزيز و محترم بدار، زيرا كه اين زن عزيزترين فرزند تو را به دنيا خواهد آورد، فرزندي كه بعد از تو بهترين خلق روي زمين خواهد بود.
شهربانو بازهم به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد. آن حرف ها همه درست از آب در آمده بود. همه چيز همان شده بود كه او گفته بود.
او در دل گفت: حتماً حرف اين مرد هم درست خواهد بود.
او خوشحال بود كه فرزندش بهترين خلق روي زمين خواهد شد.
امام حسين (عليه السلام) با شهربانو ازدواج كرد. شهربانو زندگي خوبي داشت. حس مي كرد در خانه كوچك امام حسين (عليه السلام) از كاخ بزرگ و زيباي پدرش خوشبخت تر است. حس مي كرد اينجا زندگي بهتري دارد.
او منتظر به دنيا آمدن فرزندش بود؛ فرزندي كه روزي بهترين انسان روي زمين مي شد.
برگرفته از كتاب: 14 قصه از 14 معصوم
نوشته: حسين فتاحي
*************************
مطالب مرتبط
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رب بي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوارخورشيد سر برهنه بر آمد به كوهسار (10) پس از شهادت ابا عبد الله«ع»،سپاه كوفه قساوت و دشمنى را به اوج رساندند و سرمطهر آنحضرت را از پيكر جدا كردند،سپس به دستور عمر سعد،پيكر آن امام را زير سماسبها لهكردند.اين سر مقدس،همراه سرهاى ديگر شهدا بر نيزهها شد و در كوفه و شام وشهرهاىديگر گرداندند تا ديگران را بترسانند.سر مطهر سيد الشهدا«ع»ماجراهاىمختلفى در حادثهكربلا دارد،اينكه سر آن حضرت را از پشت گردن مىبرند، (11) بر نيزهمىكنند،خولى سر را بهخانه خويش برده در اتاقى يا تنورى پنهان مىكند،سر امام بر فرازنى در كوچههاى كوفه قرآنتلاوت مىكند،نزد ابن زياد،بر طشت طلا نهاده مىشود، (12) درراه شام در دير راهب سببمسلمان شدن قنسرين مىشود،در كاخ يزيد،بر طشت نهادهنزد او مىآورند،يزيد با خيزرانبر آن سر و لبها مىزند،در خرابه شام نزد رقيه دختر امامحسين برده مىشود و...هر كدامموضوعى است كه دستمايه بسيارى از مرثيههاىسوزناك گشته و در باره اين وقايع،شعرها ونوحههاى بسيار سرودهاند. اين كه سر مطهر كجا دفن شد،ميان محققان نظر واحدى نيست.برخى بر اين عقيدهاندكهسر را از شام به كربلا آوردند و به بدن ملحق ساختند(نظر سيد مرتضى)،برخىمعتقدند دركوفه،نزديك قبر امير المؤمنين«ع»دفن شد و برخى هم جاهاى ديگر راگفتهاند.در شام،محلىبه نام جايگاه سر مطهر معروف است كه محل عبادت است. (13) برخى هم مدفن سر را در مصر،مسجد راس الحسين مىدانند و براى كيفيت انتقال آن بهآن منطقه،تاريخچهاى را ذكرمىكنند. (14) اما مشهور آن است كه سر را به كربلا آوردند و كنارپيكر دفن شد و اين را جمعىاز علما در تاليفاتشان آوردهاند. (15) اصل اين جنايت بى سابقه،براى امويان مايه ننگ بود.اين كهبه دستور ابن زياد،سر آنحضرت را بر نيزه كرده در كوفه چرخاندند،اولين سرى بود كه دردوران اسلام با آن چنينكردند. (16) بريدن سر و بر نيزه كردن آن و شهر به شهر گرداندن،حتىدر سرودهها ومرثيههاى آن دوره نيز مطرح شده و بعنوان كارى فجيع و زشت از آن ياد شدهاست كهنشانه مظلوميت ثار الله است.در شعر بشير هنگام خبر دادنش از ورود اهل بيت بهمدينهمىخوانيم:«و الراس منه على القناة يدار»و در شعر حضرت زينب در كوفه پس ازديدنسر برادر بر فراز نى،آمده است:«يا هلالا لما استتم كمالا...» اين بىحرمتى آشكار،بر خلاف آنچه كه يزيديان مىخواستند ديگران را مرعوب كنند،موجىاز احساسات خصمانه بر ضد آنان پديد آورد و مردم،عمق خباثت دودمان«شجرهملعونه»راشناختند.چند بيت از سرودههاى شاعران را بعنوان نمونه،پيرامون سر مطهر مىآوريم: اى رفته سرت بر نى،وى مانده تنت تنهاماندى تو و بنهاديم ما سر به بيابانهااى كرده به كوى دوست،هفتاد و دو قربانىقربان شومت اين رسم،ماند از تو به دورانها (17) سر بى تن كه شنيده است به لب آيه كهفيا كه ديده است به مشكات تنور آيه نور؟ (18) بر نيزه،سرى به نينوا مانده هنوزخورشيد فراز نيزهها مانده هنوزدر باغ سپيده،بوته بوته گل خوناز رونق دشت كربلا مانده هنوز (19) زان فتنه خونين كه به بار آمده بودخورشيد«ولا»بر سر دار آمده بودبا پاى برهنه دشتها را زينبدنبال حسين،سايهوار آمده بود (20) روزى كه در جام شفق،مل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيدشيد و شفق را چون صدف در آب ديدمخورشيد را بر نيزه،گويى خواب ديدمخورشيد را بر نيزه؟آرى اين چنين استخورشيد را بر نيزه ديدن،سهمگين استبر صخره از سيب زنخ،بر مىتوان ديدخورشيد را بر نيزه كمتر مىتوان ديد (21)
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
ماجراي عطش
قصه غريبي است اين ماجراي عطش. و از آن غريبتر، قصه كسي است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگي، التيام و دلداري دهد. گفتن درد، تحمل آن را آسانتر ميكند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف ميربايد و نهال طاقت را ميسوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش، بخواهي به تسلاي ديگران بايستي و به تحمل و صبوري دعوتشان كني. باري كه بر پشت توست، ستون فقراتت را خم كرده است، صداي استخوانهايت را در آورده است، پيشاني ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است و چهره ات را به كبودي كشانده است و... تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش و آسايش تظاهر كني تا ديگران اولا سنگيني بار تو را در نيابد و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورد. اين، حال و روز توست در كربلا. در كربلا، شايد هيچ كس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نكرده باشد. بچهها كه فرياد العطش سر داده اند، همگي در سايه سار خيمه بوده اند. معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس كامل، در زير آفتاب سوزنده نينوا، حتي خون رگهاي تو را تبخير كرده است. تو اگر با همين حجاب، در عرصه نينوا مينشستي، عطش تمام وجودت را به آتش ميكشيد، چه رسد به اينكه هيچ كس در كربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندويده است، هروله نكرده است مگر البته خود حسين و تو اكنون با اين حال و روز فرياد العطش بچهها را بشنوي و تاب بياوري. بايد تشنگي را در تار و پود جوانان بني هاشم ببيني و به تسلايشان برخيزي. بايد زبانههاي عطش را در چشمهاي كودكان نظاره كني و زبان به كام بگيري و دم برنياوري. بايد تصوير كوثر را در آينه نگاهت بخشكاني تا بچهها با ديدن چشمهاي تو به ياد آب نيفتند. بايد آوندهاي خشكيده اينهمه نهال را به اشك چشم آبياري كني تا تصوير پژمردگي در خيال دشمن بخشكد و گلهاي باغ رسول الله را شادابتر از هميشه ببيند. اما از همه اينها مهمتر و در عين حال سختر و شكننده تر، كار ديگري است و آن اين كه نگذاري آتش عطش بچهها از در و ديوار خيمهها سرايت كند و توجه ابوالفضل را برانگيزد، نگذاري طنين تشنگي بچهها به گوش عباس برسد. چرا كه تو عباس را ميشناسي و از تردي و نازكي دلش باخبري. مي داني كه تمام صلابت و استواري و دليري او، در مقابل دشمن است. و ميداني كه دلش در پيش دوست، تاب كمترين لرزش را ندارد. پس او نبايد از تشنگي بچهها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنين زلزله در كائنات ميپيچد. او اگر از تشنگي بچههاي حسين باخبر شود، آني طاقت نميآورد، خود را به آب و آتش ميزند تا ريشه عطش را در جهان بخشكاند. او تاب ديدن اشك بچهها را ندارد. او در مقابل گريههاي رقيه دوام نميآورد. لزومي ندارد كه سكينه از او چيزي بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكينه در مييابد. او كسي نيست كه بتواند در مقابل نگاه سكينه بي تفاوت بماند. سكينه فقط كافي است كه لب به خواستن آب،تر كند؛ او تمام درياهاي عالم را به پايش ميريزد. اما خدا چه صبر و طاقتي به اين سكينه داده است. دلش را دوپاره كرده است. نيمش را با پدر به ميدان فرستاده است و نيم ديگر را در زير پاي كودكان، پهن كرده است. ولي مگر چقدر ميشود به تسلاي كودك نشست. سخن هر چقدر هم شيرين، براي كودك تشنه، آب نميشود. اين دل سكينه است كه در سخن گفتن با كودكان، آب ميشود. نه، نه، نه، عباس نبايد لبهاي به خشكي نشسته سكينه را ببيند. نگاه عباس نبايد با نگاه سكينه تلاقي كند. عباس جانش را بر سر اين نگاه ميگذارد و روحش را به پاي اين نگاه ميريزد و بي عباس... نه... نه...، زندگي بدون آب ممكنتر است تا بدون عباس. عباس، دل آرام عرصه زندگي است، آرام جان برادر است. حيات، بدون عباس بي معناست و زندگي بدون ابوالفضل، ميان تهي است و آسمان و زمين، بي قمر بني هاشم، تاريك و ظلماني است. نه، نه، عباس نبايد از تشنگي بچهها باخبر شود. اين تنها راز عالم هستي است كه بايد از او مخفي شود. اما مگر او با گفتن و شنيدن، خبردار ميشود؟! دل او آينه آفرينش است. و آينه، تصوير خويش را انتخاب نميكند. مگر همين ديشب نبود كه تو براي سركشي به خيمههاي خودي از خيمه خودت در آمدي و از دور عباس را، استوار و با صلابت در كار محافظت از خيمهها ديدي؟! مگر نه وقتي تو از دلت گذشت كه “چه علمدار خوبي دارد برادرم!” از ميان زمزمههاي او با خودش شنيدي كه: “چه مولاي خوبي دارم من.” مگر نه وقتي تو از دلت گذشت كه “چه برادر خوبي دارد برادرم!” شنيدي كه: “من نه برادر، كه خدمتگزار حسينم و زندگي ام در بندگي حسين معنا ميشود.” آري، دل عباس به آسمان آبي و بي ابر ميماند. پرواز هيچ پرنده خيالي در نظرگاه دلش مخفي نميماند. چگونه ميتوان رازي به اين عظمت را از عباس مخفي كرد؟! هميشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسين ميزده است. انگار پيش از آنكه لب و دهان حسين، تشنگي را احساس كند، قلب عباس، از آن خبر ميداده است. اكنون كه روز تشنگي است، چگونه ممكن است او از عطش حسين و بچههاي جبهه حسين بي خبر بماند؟! بي خبر نميماند. بي خبر نمانده است. همين خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سركنده كرده است. همين خبر است كه او را ميان خيمه و ميدان، هاجروار به سعي و هروله واداشته است. او معدن و سرچشمه ادب است. او كسي نيست كه با سماجت از امام چيزي طلب كند. او كسي است كه به احتمال پاسخ منفي، از اصل مطلب ميگذرد. اما اين خواهش، اين مطلب، اين تقاضا، خواسته اي متفاوت بوده است. اين خود او بوده است كه در ميان دو سوي دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب كلنجار سختي داشته است. عباس؛ ميان دو خواسته، ميان دو عشق، ميان دو ايثار. هرم عطش بچه ها، او را از كنار خيمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگيرد و براي آوردن آب، دل به درياي دشمن بزند. اما به آنجا كه رسيده است و تنهايي امام را در مقابل اين سپاه عظيم ديده است، طاقت نياورده است و تقاضاي خويش را فرو خورده و بازگشته است. بار ديگر وقتي كودكان را ديده است كه پيراهنهاي خود را بالا زدهاند و شكم به رطوبت جاي مشك پيشين سپرده اند، تا هرم تشنگي را فرو بنشانند، بار ديگر وقتي... هر بار از خيمه به قصد طرح تقاضاي خويش با امام گريخته است و به آنجا كه رسيده است، فلسفه حيات خويش را به ياد آورده است و به بهانه زيستن خويش نگريسته است و در آينه هستي خويش نگاه كرده است و ديده است كه همه عمرش را براي همين امروز زندگي كرده است؛ براي دفاع از حسين پا به اين جهان گذاشته است و براي علمداري او رنج اين هبوط را پذيرا گشته است. او لحظههاي همه عمر خويش را تا رسيدن امروز شمرده است و امروز چگونه ميتواند لحظاتي را بي حسين سپري كند، حتي به قصد آوردن آب، براي بچههاي حسين. اما در اين سعي آخر ميان خيمه و ميدان، كاري شده است كه دل او را يكدله كرده است. سكينه، سكينه، سكينه، اينجا همانجاست كه جادههاي محبت به هم ميرسد. عشقهاي مختلف به هم گره ميخورد و يكي ميشود. عشق او به حسين و عشق او به بچهها در سكينه با هم تلاقي ميكند. عشق او به حسين و عشق حسين به بچهها در سكينه به هم ميرسند. اينجا همان جاست كه او در مقابل حسين و بچهها يكجا زانو ميزند. اين سكينه همان طور سينايي است كه حضور حسين در آن به تجلي مينشيند. اين سكينه مرز مشترك ميان حسين و بچه هاست. و لزومي ندارد كه سكينه به عباس، حرفي زده باشد. لزومي ندارد كه سكينه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا كه او را از رفتن به دنبال آب منع كرده باشد. لزومي ندارد كه نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهاي او بخواند. همينقدر كافيست كه او پيش روي عباس ايستاده باشد، مژگان سياهش را حايل چشمهايش كرده باشد و نگاهش را به زمين دوخته باشد. همين براي عباس كافيست تا زمين و زمان را به هم بريزد و جهان را آب كند. اگر سكينه بگويد آب، هستي عباس آب ميشود پيش پاي سكينه. نه، سكينه لب به گفتن آب،تر نكرده است. فقط شايد گفته باشد: عمو!... يا نگفته باشد. چه گذشته است ميان سكينه و عباس كه عباس ادب، عباس معرفت، عباس مأموم، عباس خضوع، پيش روي امام ايستاده است و گفته است: “آقا! تابم تمام شده است.” و آقا رخصت داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نميروي عباس! اينجا، حول و حوش خيمه زينب چه ميكني؟ عمر من! عباس! تو را به اين جان نيم سوخته چه كار؟ آمده اي كه داغ مرا تازه كني؟ آمده اي كه دلم را بسوزاني؟ جانم را به آتش بكشي؟ تو خود جان مني عباس؟ برو و احتضار مرا اينقدر طولاني نكن. رخصت از من چه ميطلبي عباس! تو كجا ديده اي كه من نه بالاي حرف حسين، كه همطراز حسين، حرفي گفته باشم؟ تو كجا ديده اي كه دلم غير از حسين به امام ديگري اقتدا كند؟ تو كجا ديده اي كه من به سجاده اي غير خاك پاي حسين نماز بگذارم. آمده اي كه معرفت را به تجلي بنشيني؟ ادب را كمال ببخشي؟ عشق را به برترين نقطه ظهور برساني؟ چه نيازي عباس من؟! نشان ادب تو از دامان مادرت به ياد من مانده است. وقتي كه مادر خطابش كرديم، پيش پاي ما نشست و زار زار گريه كرد و گفت: “مرا مادر خطاب نكنيد. مادر شما فاطمه بوده است، اين كلام، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمايم. كنيز شمايم.” عباس من! تو شير ادب از سينه اين مادر خورده اي. وقتي پدر او را به همسري برگزيد، او ايستاده بود پشت در و به خانه در نميآمد تا از من، دختر بزرگ خانه رخصت بگيرد، و تا من به پيشواز او نرفتم، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من! تو خود معلم عشقي! امتحان چه را پس ميدهي؟ جانم فداي ادبت عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق، در كلاس تو درس پس ميدهد. بارها گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم، همين يك عباس را ميآفريد، به مدال فتبارك الله احسن الخالقينش ميباليد. اگر آمده اي براي سخن گفتن، پس چيزي بگو. چرا مقابل من بر سكوي سكوت ايستاده اي و نگاهت را به خيمهها دوختهاي. عباس من! اين دل زينب اگر كوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده ميشود: و تكون الجبال كالعهن المنفوش.(1) آخر اين نگاه تو نگاه نيست. قارعه است. قيامت است: يكون الناس كالفراش المبثوت.(2) عالم، شمع نگاه تو را پروانه ميشود. اما مگر چه مانده است كه نگفته اي؟! شيواتر از چشمهاي تو چيست؟ بليغتر از نگاه تو كدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه ميبري. سخن گفتن با نگاه كه براي تو مشكل نيست. و اصلا نگاه آن زمان به كار ميآيد كه از دست و زبان، كار بر نميآيد. برو عباس من كه من پيش از اين تاب نگاه تو را ندارم. وقتي نميتوانم نرفتنت را بخواهم، ناگزيرم به رفتن ترغيبت كنم، تا پيش خداي عشق روسپيد بمانم؛ خدايي كه قرار است فقط خودش برايم بماند. اگر براي وداع هم آمده اي، من با تو يكي دردانه خدا! تاب وداع ندارم. مي بينمت كه مشك آب را به دست راست گرفته اي و شمشير را در دست چپ، يعني كه قصد جنگ نداري. با خودت ميانديشي؛ اما دشمن كه الفباي مروت را نميداند، اگر اين دست مشك دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه ميكني؛ بريده باد اين دست، در مقابل جمال يوسف من! و اين شعر در ذهنت نقش ميبندد كه: و الله قطعتموا يميني و عن امام صادق اليقين اني احامي ابدا عن ديني نجل النبي الطاهر الامين 3 چه حال خوشي داري با اين ترنمي كه براي حسينت پيدا ميكني... كه ناگهان سايه اي از پشت نخلها ميجهد و غفلتا دست راست تو را قطع ميكند. اما اين كه تو داري غفلت نيست، عين حضور است. تو فقط حسين را قرار است ببيني كه ميبيني، ديگران چه جاي ديدن دارند؟! تو حتي وقتي در شريعه، به آب نگاه ميكني، به جاي خودت، تمثال حسين را ميبيني و چه خرسند و سبكبال از كناره فرات بر ميخيزي. نه فقط از اينكه آب هم آينه دار حسين توست، بل از اينكه به مقام فنأ رسيده اي و در خودت هيچ از خودت نمانده است و تمامي حسين شده است. پس اين كه تو داري غفلت نيست، عين حضور است. دلت را پرداخته اي براي همين امروز. مشك را به دست چپت ميگيري و با خودت ميانديشي؛ دست چپ را اگر بگيرند، مشك اين رسالت من چه خواهد شد؟ و پيش از آنكه به ياد لب و دندانت بيفتي، شمشير ناجوانمردي، خيال تو را به واقعيت پيوند ميزند و تو با خودت زمزمه ميكني. يا نفس لا تـخشي من الكفار مع النبي السيـد المختـار و ابــشـري بـرحـمـة الجـبـار قد قطعوا ببغيهم يساري فاصلهم يا رب حر النار مشك را به دندان ميگيري و به نگاه سكينه فكر ميكني... عباس جان! من كه اين صحنههاي نيامده را پيش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم. من تماما به لحظه اي فكر ميكنم كه تو هر چيز، حتي آب را ميدهي تا آبرويت پيش سكينه محفوظ بماند. به لحظه اي كه تو در پرهيز از تلافي نگاه سكينه، چشمهايت را به حسين ميبخشي. جانم فداي اشكهاي تو! گريه نكن عباس من! دشمن نبايد چشمهاي تو را اشكبار ببيند. ميان تو و سكينه فراقي نيست. سكينه از هم اكنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو. اول كسي كه در آنجا به پيشواز تو ميآيد، سكينه است، سكينه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است كه تمام وجودش را پيش فرستاده است. تو آنجا بي سكينه نميماني، عموي وفادار! من؟! به من نينديش عباس من! انديشه من پاي رفتنت را سست نكند. تا وقتي خدا هست، تحمل همه چيز ممكن است. و هميشه خدا هست. خدا همينجاست كه من ايستاده ام. برو آرام جانم! برو قرار دلم! من از هم اكنون بايد به تسلاي حسين برخيزم! غم برادري چون تو، پشت حسين را ميشكند. جانم فداي اين دو برادر! 1- به ترتيب آيات 5 و 4 از سوره قارعه. 2- به ترتيب آيات 5 و 4 از سوره قارعه. 3- به خدا سوگند كه اگر دست راستم را قطع كنند / هماره پشتيبان دينم خواهم بود / و حمايتگر امام صادق اليقينم / كه فرزند پيامبر پاكيزه امين است. 4- اي نفس! نترس از كفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهي با پيامبر مختار / آنان به مكر و حيله دست چپت را قطع كردند / پس خداوندا! داغي آتش جهنم را به ايشان بچشان. آفتاب در حجاب؛ پرتو هفتم، سيد مهدشجاعي
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
(مقالات گذشته را از اينجا مشاهده نماييد)
يقولون بافواههم ما ليس في قلوبهم (1) (آل عمران: 167)
مسلم به هنگام اين مأموريت بيشت و هشت ساله بود. مسلماني پرهيزگار و پاكدل به حقيقت براي اين نام برازندگي داشت.
مسلماني آن چنان معتقد كه رعايت مقرارت دين و گفته ي پيغمبر را از هر چيز مهم تر مي شمرد. در دين داري او همين بس كه چون پيغمبر قتل ناگهان (ترور) را نهي كرده است – چنانكه خواهم گفت – وي بهترين فرصت را از دست داد، و از نهان خانه ي شريك بيرون نيامد و پسر زياد را كه به آساني مي توانست بكشد نشكت. تا حرمت اين حكم را زير پا ننهاده باشد. از طرفي اين نخستين مأموريت سياسي بود كه به وي داده بودند. مسلم به هنگام درگيريهاي عراق و كشته شدن عمويش علي و خيانت سپاهيان كوفه با پسرعمويش حسن هشت ساله بود. در هيچ يك از اين صحنه هاي پر نيرنگ حضور نداشت و چون هرگز با نفاق و دورنگي زندگي نكرده بود گمان نمي كرد مسلماني پيماني ببندد، سپس به عهدي كه بسته است وفا نكند. درباره ي يك مسلمان چنين گماني نمي برد تا به مسلمانان و دهها هزار مسلمان چه رسد. چون خود هرچه مي گفت همان بود كه در دل داشت و هرچه مي گفت همان را انجام مي داد، باور نمي كرد اين چندين هزار تن كه چنين مشتاقانه و با هيجان به خاطر بيعت با او يكديگر را كنار مي زنند روزي از گرد وي پراكنده شوند. فرستاده اي بود كه بايد آنچه مي ديد به پسرعموي خود گزارش دهد و چنين كرد. وقتي استقبال مردم شهر را ديد به حسين نوشت: «براستي مردم اين شهر گوش به فرمان و در انتظار رسيدن تواند.» و حسين از حجاز روانه ي عراق شد. در حاليكه مي بينيم پسر عباس، حسين را از كوفيان بيم مي داد و به او مي گفت از رفتن به كوفه بپرهيز! چرا؟ چون پسر عباس پيري بود سالخورده و سياست پيشه اي كار آزموده. بارها بر شهرهاي اسلامي حكومت كرده بود و زير و روي كار را بخوبي مي ديد. به خصوص مردم كوفه را نيك مي شناخت و مي دانست چه خوش استقبال و بد بدرقه اند. مي دانست چه خوني در دل علي كردند تا چنان مرد با تقواي خويشتن داري ناچار شد چند بار برفراز منبر از آنان گله كند از خدا مرگ خويش را بخواهد ديده بود چگونه او را تنها گذاشتند و دشمن او را مجال دادند كه از گوشه و كنار بر قلمرو فرماندهي وي بتازد و بر مسلمانان غارت برد. ديده بود چگونه سرانجام بر او تاختند و او را در محراب مسجد به خاك و خون غلتاندند. سپس ديده بود كه چگونه آشكارا گرد فرزندش حسن را گرفتند و در نهان به دشمن او نامه نوشتند كه اگر مي خواهي حسن را دست بسته نزد تو مي فرستيم. او وقتي نظر مي داد گذشته و حال و آينده را مي نگريست و به حسين مي گفت به مردم عراق اعتماد مكن. اين هر دو مشاور در آنچه مي ديدند و نظر مي دادند، از مشاهده هاي خود سخن مي گفتند، با اين تفاوت كه يكي رويدادهاي يك ربع قرن را در نظر مي گرفت و ديگري بدانچه پيش روي او مي گذشت مي نگريست.
ادامه دارد...
1- به زبان چيزي مي گويند كه آن را در دل ندارند.
منبع:
پس از پنجاه سال، دكتر سيد جعفر شهيدي
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
مصالح ساختماني بهشت
خداي سبحان به ما زمين داد، امّا گفت: تو بايد آباد كني؛ به ما برزخ داد، گفت: تو بايد آباد كني؛ به ما قيامت داد، به ما گفت: تو بايد آباد كني ! به ما بهشت داد، يعني زمين بهشت را داد؛ گفت: تو بايد غرف مبنيّه بسازي. بنابراين بهشت را انسان مي سازد، قيامت و برزخ ودنيا را انسان مي سازد. امّا اينكه دنيا را انسان مي سازد چون فرمود: هو انشأكم م ن الأرض و استعمركم ف يها1. شما را از زمين رويانيد، يعني ماده اصلي بدني تان از زمين است، گرچه آن جان ملكوتي تان از جهان ديگر مي آيد؛ و نفخت فيه من روحي.
طلب نمودن خداي سبحان از بندگان مبني بر آباد نمودن دنيا و آخرت خويش
و خدا « استعمار » كرد، يعني از شما به شدّت و ج د طلب كرد كه زمين را آباد كنيد؛ و استعمركم ف يها.يك موحّد بر اساس قوانين عدل،جهان را آباد مي كند، يك مشرك بر اساس قوانين هوا و هوس، زمين را به ويراني تبديل مي كند. اينكه فرمود: ظهر الفساد ف ي البرّ و البحر ب ما كسبت ايد ي النّاس، از همين قبيل است.برزخ را هم خود انسان بايد بسازد كه روضأ م ن ر ياض الجنّه؛ صحنه قيامت هم كه روشن است، و اين 50 هزار سال براي مؤمن به اندازه وقت يك نماز ركعتي است وانسان آن رامي سازد.در بهشت هم كه ارض الجنّه ق يعان 2؛ غرف مبنيّه را خود انسان مي سازد.
عقائد، افعال و اعمال صالح انسان؛ مصالح ساخت جايگاه بهشتي او
وقتي وجود مبارك پيامبر (ص) در معراج ملاحظه كردند كه فرشته هائي مشغول ساختن ديوارند، ل بنأ من ذهب و لبنأ من فضّه؛ و گاهي دست از كار بر مي دارند، حضرت سئوال كرد: چرا اينها دست از كار بر مي دارند؟ پاسخ دادند: اينها منتظر مصالح ساختماني اند. مصالح ساختماني؛ عقائد صحيح، اقوال صحيح، و افعال صحيح است كه به عنوان تمثيل و نه تعيين مطرح مي كند، آنجا سخن از لا له لا الله و سبحان الله و سائر اذكار به ميان آمده 3غرض آن است كه: هدف انسانيّت،معرفت و عبادت است، و اگر اين هدف آسيب ببيند؛ انبياء با تعليم كتاب و حكمت، و صديقين و صلحاء و شهداء با بذل خون و تحمّل شهادت و اسارت، اين هدف را احياء مي كنند وخداي سبحان همه علل و عوامل ظاهري و باطني را ارسال و مبعوث مي كند تا جلوي اين انهدام هدف را بگيرد.
رواج جاهليّت در دوران بني اميّه، زمينه ساز قيام حسيني
سالار شهيدان (ع) زماني قيام كردند كه جهان اسلام به جاهليّت قبلي خود برگشته بود؛ يعني معاويه بعد از جريان صلح تحميلي كه حاكم مطلق خاورميانه شد، جاهليّت را زنده كرد.آنطوري كه جناب ابوريحان بيروني و ابوالحسن عامري كه از بزرگان قبل از هزار سالند، نقل كرده اند: معاويه بعد از اينكه در خاورميانه سلطه مطلق پيدا كرد، بت هائي را كه در غرب حجاز بود و آنها رابه عنوان غنائم جنگي آورده بودند؛ اين بت ها را بازسازي و نوسازي مي كرد، مرصّع و مزيّن مي كرد، و از راه كشتي براي سلاطين هند مي فرستاد كه بت پرست بودند، و از اين راه درآمدي تحصيل مي كرد. اين كسي كه گاهي به عنوان اميرالمؤمنين، گاهي به عنوان خليفه رسول الله، گاهي هم مايل بود اورا به عنوان خليفه الله خطاب كنند؛ بت فروشي را رسماً تجويز كرده بود.
سالار شهيدان، حسين بن علي بن أبيطالب ديد اين همان جاهليّت كهنه است به صورت اسلام ! كه خليفه مسلمين گذشته از آن فجايع و معاصي داخلي و عملي،بت فروشي را رسماً تجويز مي كند. سالار شهيدان (ع) اوضاع را بررسي كرد و سخنراني كرد، گفتمان داشت، گفتگو داشت، حجت الهي را بر مردم تمام كرد، مصاحبه كرد، مناظره كرد. بعد از مرگ معاويه، وقتي خواستند براي يزيد از آن حضرت بيعت بگيرند؛ كاملاً مقاومت كرد، مبارزه كرد. لكن ديد اگر چنانچه در مدينه بماند، اورا هم مثل امام حسن مجتبي (ع) شهيد مي كنند، و در همان مدينه به خاك مي سپارند، و صداي مباركش خاموش مي شود.
علّت مهاجرت امام حسين (ع) از حجاز به عراق
يكي از ابتكارات غدير خونين كربلا اين بود كه وجود مبارك حسين بن علي بن أبيطالب (ع) از حجاز به عراق مهاجرت كرده است،. گاهي هجرت از مكه به مدينه است، گاهي از مدينه به كوفه است، گاهي از مدينه به كربلاست؛ تا خواست الهي چه باشد و زمانه چه اقتضاء كند. وجود مبارك پيامبر از مكه به مدينه، وجود مبارك حضرت امير از مدينه به كوفه، وجود مبارك امام حسين از مدينه به كربلا.و سرّ اينكه عراق را انتخاب كرد ، كوفه هدف بود؛ اين بود كه رجال علمي در كوفه و بصره فراوان بودند. وجود مبارك حضرت امير عدّه زيادي را در كوفه و بصره تربيت كرده بود. و اگر حضرت در همان مدينه قيام مي كرد؛ همانطوري كه الآن بقيع، قبر 4 امام را مظلومانه در بر دارد، قبر امام حسين(ع) را هم مظلومانه در بر مي گرفت، مي شد 5 امام ! ديگر سخن از كربلا و قيام حسيني و آن شور و شعوري كه مردم نسبت به بارگاه ملكوتي حسين بن علي بن أبيطالب (ع) داشتند، نبود.
اين از انتخاب هاي درست و اساسي وجود مبارك آن حضرت بود كه عراق را انتخاب كرد، چون گذشته از اينكه خودشان آمدند، و اوضاع اقليمي عراق را عوض كردند؛ بغداد سابقه درخشاني هم از اين جهت داشت،لذا وضع سرزمين عراق را با نزول ا جلال خودشان عوض كردند. وجود مبارك أبي عبدالله ديد خاورميانه كلّاً در آتش است و هيچ راهي نيست ولذا براي اينكه هم جلوي ظلم اموي را بگيرد، هم مردم را از جهل علمي برهاند؛ از مدينه خارج شدند، به طرف مكه.
انجام عمره مفرده توسط سالار شهيدان (ع) و ايراد سخنراني هاي روشنگرايانه
آن روز در مكه مثل الآن كه يك صبغه بين المللي دارد، كنگره جهاني بود و مردم در آن كنگره جهاني حضور پيدا مي كردند. وجود مبارك أبي عبدالله از همان اوّل، قصد ( عمره مفرده ) داشت. به هيچ وجه قصد حج تمتع نداشت تا حج را به عمره تبديل كند ! گرچه در كتاب هاي مقتل اينچنين آمده است كه حسين بن علي (ع) قصد حج داشت، و حج را به عمره تبديل كرد؛ ولي آنطوري كه در بحث هاي فقهي ما هست، مرحوم كليني و سائر محدّثان نقل كرده اند، روايت معتبر معاويه بن عمار هم هست (7)؛ وجود مبارك أبي عبدالله از همان اوّل به قصد عمره مفرده حركت كرد، نه به قصد حج ! چون مي دانست كه بايد روز ترويه از مكه خارج بشود، و به طرف كوفه حركت كند. نه مسدود بود و نه محصور ! هيچ راهي براي تبديل حج به عمره نبود؛ از همان اوّل به اين قصد بود. فاصله بين مدينه و مكه را با گفتگو، گفتمان، نامه، پيام، سئوال و جواب توجيه كرد؛ در خود مكه هم سخنراني هاي فراوان كرد. قبل از آن سال، سال هاي قبل از مرگ معاويه؛ مكه مشرّف مي شدند با برادرش امام حسن، و پاي پياده حركت مي كردند؛در منا سخنراني مي كردند، افشاگري مي كردند، مردم را روشن مي كردند.
تحليل ناب سيدالشهداء (ع) از جريان « مرگ »، در مكه
ولي اين بار كه جريان بيعت گيري براي يزيد مطرح شد؛ شخصاً وارد مكه شد، مردم را روشن كرد؛ و آن سخنراني ناب و نام آور را ايراد كرد كه: خطّ الموت علي ولد آدم مخطّ الق لاده علي ج يد الفتاه (8). مرگ را به عنوان زيور و زينت انتخاب كرد، چون به همه مردم فهماند كه انسان،مرگ را مي ميراند، نه اينكه مرگ انسان را بميراند ! چون انسان ذائ قه الموت است، نه موت ذائ ق النسان ! خداي كريم در قرآن نفرمود: كلّ نفس يذوقها الموت ! هر كسي را مرگ مي چشد؛ فرمود: هر كسي،مرگ را مي چشد، كلّ نفس ذائ قه الموت (9). چون انسان ذائق موت است، و هر ذائقي، مذوق را هضم مي كندو انسان مرگ را هضم مي كند.ودر حقيقت ما مرگ را مي ميرانيم.
بيانات آيت الله جوادي آملي (دام ظلّه العالي) در برنامه تلويزيوني
( غدير خونين كربلا ) قم ـ دي 1378
تنظيم براي تبيان: رضا سلطاني
(1) هود / 61 (2) حجر / 29 و ص / 72 (3) روم / 41
(2) برداشت از: مستدرك الوسائل / 5 / 326 (5) وسائل الشيعه / 7 / 188
(3) اشاره به:وسائل الشيعه / 7 / 188 و 189 (7) اشاره به:الكافي / 4 / 535
(4) بحار الأنوار / 44 / 366 (9) آل عمران / 185
از خدا خواهيم توفيق ادب بي ادب محروم باشد از لطف رببي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد
سرّ عدم قيام امام حسين (عليهالسلام) در دوران حكومت معاويه
امام حسين (عليهالسلام) در اين دوران، مانند پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) كه در سيزده سال مكه فرصت را براي قيام مناسب نديدند و نيز مانند اميرمؤمنان (عليهالسلام) كه مدتها منزوي بودند و زمان را براي قيام مناسب نميدانستند، در ده سال پس از رحلت امام حسن (عليهالسلام) تا حادثهي كربلا، سعي كرد افكار مردم را كم و بيش روشن كند تا معاويه، اين متولي دروغين دين الهي دفن شود و زمينه براي تفكر جديد اسلامي آماده گردد؛ آنگاه قيامي به قصد احياي تفكر الهي و قرآني آغاز كند.
سالار شهيدان، بيست سال، شاهد اسارت دين الهي در دست امويان بود؛ ولي مجالي براي قيام نمييافت.
معاويه، سياستمداري زيرك و حيلهگر بود و اگر امام حسين (عليهالسلام) در برابر او به پا ميخاست، معاويه او را مانند حضرت امام علي و امام حسن (عليهماالسلام) در شهر خودش به شهادت ميرساند؛ آنگاه خود با پوشيدن جامهي ماتم، مردم را ميفريفت و مانع ثمربخشي اين قيام و اثر اين خون ميشد. هدف سالار شهيدان، برپايي نهضتي عظيم بود كه تأثيرش به زمان خاص و مكان مخصوص، محدود نماند و در همهي جهان طنيناندازد. از اينرو، در دوران زمامداري معاويه قيام نكرد تا خونش به هدر نرود.
فريبكاري معاويه به حدّي بود كه در نامههايش به امام علي (عليهالسلام) چونان پدري پرهيزگار و زاهد كه پسر تبهكارش را اندرز ميدهد، چنين مينوشت: "اين نامهاي است از معاويه پسر ابو سفيان، جانشين پيامبر خدا، به علي بن أبي طالب. اي علي! بدان كه خدا و قيامت و سؤال قبر و بهشت و دوزخ حقيقت دارد. از آتش دوزخ بترس و دست از ستمكاري بدار و پارسايي پيشه كن". آنگاه اين گونه نامهها را در شام منتشر ميكرد و با تبليغ سوء، به شست و شوي مغزي مردم ميپرداخت.
در دوران خفقان معاويه، مردم امام حسين (عليهالسلام) را به عنوان حكيم و متكلّم، فقيه و مفسّر نميشناختند. آنان به گونهاي در جهل و بيخبري فرو رفته بودند كه مسايل ديني و قرآني را از آن حضرت (عليهالسلام) كه از دودمان وحي و پروردهي كنار رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بود، نميپرسيدند.
"شيخ صدوق" در كتاب توحيد مينويسد: "نافع ازرق در حضور حسين بن علي (عليهالسلام) از ابن عبّاس مطلبي پرسيد و سالار شهيدان پاسخ او را داد. نافع با گستاخي و جسارت به امام گفت: من از ابن عبّاس پرسيدم، نه از تو. چرا تو پاسخ دادي؟ ابن عبّاس به ناچار گفت: عيبي ندارد. حسين بن علي (عليهالسلام) نيز فقيهي دانشمند است"(3).
در آن روزگار، سرگذشت انسان كاملي چون سالار شهيدان كه قرآن ناطق و جانشين رسول خدا بود و به اذن خدا از همهي حقايق عالم امكان آگاه بود به جايي رسيده بود كه بدون معرفي ابن عباس شناخته نميشد.(4)
____________________
(1) سورهي مائده، آيهي 3.
(2) سورهي مائده، آيهي 3.
(3) توحيد صدوق، ص80.
(4)شكوفايي عقل در پرتو نهضت حسيني، جوادي آملي